یارب به زندان بلا برلب رسیده جان من
اشک غریبی می چکد پیوسته بر دامان من
زنجیر و کند وسلسله،دشنام و رقص و هلهله
عالم ندیده ظالمی مانند زندانبان من
وقت سحر سیلی خورم،یاد از رخ نیلی کنم
افطار با مشت و لگد سندی کند احسان من
رسم اسارت نیست این ،کم از جسارت نیست این
این فتنه ها که سر زندازخصم بد پیمان من
باب مراد عالمم،گرچه اسیر ظالمم
هرقفل بسته در جهان باز است با دستان من
گر چه به محبس بسته ام،رنجور و زار و خسته ام
اما تمام انس و جن گوشند بر فرمان من
می آزماید او چرا باسنگ شهوتها مرا
غافل بود از اینکه چون آهن بود ایمان من
رقاصه وارد شد به من،بگذشت چندی زین سخن
از آنهمه مهجوریم او هم شده حیران من
آنقدر از غم تا سحر، می ریخت اشکم از بصر
تاعاقبت زهر جفا آمد کند درمان من
باید که ناله کم کنم،کمترفقان ازغم کنم
برچسب ها: امام کاظم(ع) (1)، | نظر بدهید